در این بخش مجموعه اشعار حسین پناهی را قرار داده ایم و امیدواریم از این اشعار عاشقانه ، مفهومی و ادبی لذت ببرید.
فهرست موضوعات این مطلب
مجموعه اشعار زیبا و عاشقانه حسین پناهیشعر جاودانگی عشقشعر یادگار از کتاب سالهاست که مرده امشعر کلاسیک از حسین پناهیشعر آهنگ این بود زندگی محسن چاوشیمجموعه اشعار زیبا و عاشقانه حسین پناهی
قبل از خواندن اشعار حسین پناهی، قسمتی از بیوگرافی این بازیگر و خواننده را بخوانید.
حسین پناهی متولد 6 شهریور سال 1355 در روستای دژکوه از توابع شعر سوق شهرستان کهگیلویه است. او بعد از تمام شدن تحصیل در شهر بهبهان به توصیه و خواست پدرش برای تحصیل به تهران رفت و سپس به محل تولدش برگشت. او چند ماهی روحانی بود تا اینکه به دلیل فشارهایی که بر او وارد شد نتوانست به عنوان یک روحانی به مردم خدمت کند. این اقدام باعث شد که از خانواده طرد شود. او در شهر تهران دوره بازیگری و نمایشنامه نویسی را گذراند. پس از آن بازیگر شد. شعر هم می سرود و آنها را دکلمه می کرد.
او در تاریخ 14 مرداد سال 1383 در سن 48 سالگی بر اثر سکته قلبی درگذشت و در قبرستان شهر سوق به وصیت خودش و در کنار مادرش دفن شد.
شعر جاودانگی عشق
به آتش نگاهش اعتماد نکن
لمس نکن
به جهتی بگریز که بادها خالی از عطر اویند
به سرزمینی بی رنگ
بی بو و ساکت
آری
بگریز و پشت ابدیت مرگ پنهان شو
اگر خواستار جاودانگی عشقی
***
شعر یادگار از کتاب سالهاست که مرده ام
آفتاب آمد دو چشمم باز شد
باز تکرار همان تکرارهها
چند و چون و کی کجا آغاز شد
پرسش صدبارهی صدبارهها
دیدگانم پر ولی دستم تهی
من نمیدانم كجایم كیستم
آتش حیرت به جانم ریختی
من خلیل آزمونت نیستم
مرگ شرط اولین شمع بود
از برم افسانهی پروانه را
بر ملا شد راه میخانه دریغ
از چه میبندی در میخانه را
تا بسازم شیشهی چشمان خود را آینه
خون دل را جیوه كردم سالها
حالیا از دشت رنگ گل درا
زلف خود را شانه زن در چشم ما
ما امین رازهایت بودهایم
پایكوب سازهایت بودهایم
محو در جاه و جلالت دست در دست رطیل
جان خرید ناز ناز نازهایت بودهایم
هیچ كس قادر به دیدارت نبود
گرچه ذات هر وجودی بودهای
خوشهزاران یادبود زلف تو
قبلهگاه هر سجودی بودهای
ای یگانه این قلم تبدار تو
تا سحر میخواند و بیدار تو
گوشهی چشمی، نگاهی، وعدهای
تشنهی یک لحظهی دیدار تو
شاه بیت شعر مرموز حیات
قصهی صد داستان بیبدیل عشق بود
چشم انسان، گیس بید و ناز گل
یك دلیل از صد دلیل عشق بود
هیچ كس در این جهان نامی نداشت
عاشقان بهر نشان نامیدشان
عشق این افسون جاوید، این شگفت
كرد تا عمر كلام جاویدشان
بار ها از خویش میپرسم كه مقصودت چه بود
درك مرگ از مرگ كاری ساده نیست
رنج ما و آن امانت قتل و هابیل و بهشت
چارهای كن ای معما چارهای در چاره نیست
روزها رفتند و رفتیم و گذشت
آه! آری زندگی افسانه بود
خاطری از خاطراتی مانده جا
تار مویی در كنار شانه بود
یادگارم چند حرفی روی سنگ
باد و باران و زمان و هالهای
سبزه میروید به روی خاک من
میچرد بابونه را بزغالهای
شعر کلاسیک از حسین پناهی
سنگ اندیشه به افلاک مزن دیوانه
چونکه انسانی و از تیره سرتاسانی
زهره گوید که شعور همه آفاقی تو
مور داند که تو بر حافظهاش حیرانی
در ره عشق دهی هم سر و هم سامان را
چون به معشوقه رسی بی سر و بی سامانی
راز در دیده نهان داری و باز از پی راز
کشتی دیده به طوفان خطر میرانی
مست از هندسهی روشن خویشی مستی
پشت در آینه در آینه سرگردانی
بس کن ای دل که در این بزم خرابات شعور
هر کس از شعر تو دارد به بغل دیوانی
لب به اسرار فروبند و میندیش به راز
ور نه از قافله مور و ملخ درمانی
***
شعر آهنگ این بود زندگی محسن چاوشی
میزی برای کار
کاری برای تخت
تختی برای خواب
خوابی برای جان
جانی برای مرگ
مرگی برای یاد
یادی برای سنگ
این بود زندگی
***
ما ظاهرا بخش کوچکی از سؤال بزرگیم
حدوداً سیزده هزار و صد و چهل بار!
بیدار شدن و خوابیدن
و بازدوباره بیدار شدن
و باز دوباره خوابیدن،
روی یک زمین و زیر یک آسمان!
این رقمی سرسامآوراست که تحملش به طاقتی
فوق انسانی احتیاج دارد!
به هر شکل که حساب کنی،
به خودت حق خواهی داد
که بعد از این همه …
به حقیقتی رسیده باشی!
به جوابی؟
به دلیلی؟
به انگیزهای؟
و به چیزی که کمی،
فقط کمی به تو آرامش بدهد!
اما حقیقت دیدنی نیست، هرچند همچون قورباغه کور
زبان را دام پشهاش گردانیم!
جوابی نیست و هیچ چیزی نیست …
هیچ چیز!
در انتهای باغ آلبالو
مادربزرگ دعا میخواند:
لال باد زبانی که
جز با ترجیع بند گل صورتی رنگ پاییزه،کلامی بر لب براند!
آمین!
آن که میرود آری
و آن جا که میرود هرگز!
حرمت را نثار پای رهرو باد!
آمین!
آسمان خالی از قوش است
و مرغ مادر رو به سمتی گردن کج میکند!
های آدمی و هوی توفان،
جهان بی کرانه سرشار از باد
آمین!
***
چنین میاندیشم
عشق به انسان
هر قدرتی را از پای در خواهد آورد
خوشا روزگارانی که چشمها بر لبها حق اولویت داشتند!
حقیقتاً چندش آور است
هیس هیس مارهای تک دندان!
بازی
ما تماشاچیانی هستیم
که پشت درهای بسته ماندهایم!
دیر آمدیم!
خیلی دیر…
پس به ناچار
حدس میزنیم،
شرط میبندیم،
شک میکنیم …
و آن سوتر
در صحنه
بازی به گونهای دیگر در جریان است
***
ما
در هیأت پروانهی هستی
با همه تواناییها و تمدنهامان شاخکی بیش نیستیم!
برای زمین، هفتاد کیلو گوشت با هفتاد کیلو سنگ تفاوتی ندارد
یادمان باشد کسی مسئول دلتنگیها و مشکلات ما نیست
اگر ردپای دزدِ آرامش و سعادت را دنبال کنیم
سرانجام به خودمان خواهیم رسید
***
نیستیم!
به دنیا میآییم
عکس یک نفره میگیریم!
بزرگ میشویم
عکس دو نفره میگیریم!
پیر میشویم
عکس یک نفره میگیریم
و بعد
دوباره باز
نیستیم
***
اولین شعر حسین پناهی که وقتی در حوزه بود، سرود:
بیمناکم
بیمناکم
من از این ابر سیاه و تیره
که عبوس و خیره
چشم بر بستر پوسیده صحرا دارد
بیمناکم…
***
به من بگویید
فرزانگانِ رنگ بوم و قلم
چگونه
خورشیدی را تصویر میكنید
كه ترسیمش
سراسر خاك را خاكستر نمیكند؟
***
شب در چشمان من است
به سیاهی چشمهایم نگاه کن
روز در چشمان من است
به سفیدی چشمهایم نگاه کن
شب و روز در چشمهای من است
به چشمهایم نگاه کن
پلک اگر فرو بندم
جهانی در ظلمات فرو خواهد رفت
***
بی تو
نه بوی خاک نجاتم داد
نه شمارش ستارهها تسکینم
چرا صدایم کردی
چرا؟
سراسیمه و مشتاق
سی سال بیهوده در انتظار تو ماندم و نیامدی
نشان به آن نشان
که دو هزار سال از میلاد مسیح میگذشت
و عصر
عصر والیوم بود
و فلسفه
و رسالت من این خواهد بود
تا دو استکان چای داغ را
از میان دویست جنگ خونین
به سلامت بگذرانم
تا در شبی بارانی
آنها را
با خدای خویش
چشم در چشم هم نوش کنیم
***
ما چیستیم؟!
جز ملکلولهای فعال ذهن زمین
که خاطرات کهکشانها را
مغشوش میکند!
نیم ساعت پیش
خدا را دیدم قوز کرده با پالتوی مشکی بلندش
سرفهکنان در حیاط از کنار دو سرو سیاه گذشت
و رو به ایوانی که من ایستاده بودم آمد،
آواز که خواند تازه فهمیدم،
پدرم را با او اشتباهی گرفتهام!
***
در انتهای هر سفر
در آیینه
دار و ندار خویش را مرور میکنم
این خاک تیره این زمین
پاپوش پای خستهام
این سقف کوتاه آسمان
سرپوش چشم بستهام
اما خدای دل
در آخرین سفر
در آیینه به جز دو بیکرانه کران
به جز زمین و آسمان
چیزی نمانده است
گم گشتهام کجا
ندیدهای مرا؟
***
فیلانه
وقتی ما آمدیم
اتفاق، اتفاق افتاده بود!
حال
هرکس
به سلیقه خود چیزی میگوید
و در تاریکی گم میشود
***
درختان میگویند بهار
پرندگان میگویند لانه
سنگها میگویند صبر
و خاکها میگویند مصاحب
و انسانها میگویند خوشبختی
امّا همهی ما در یک چیز شبیهایم:
در طلب نور!
ما نه درختیمو نه خاک .
پس خوشبختی را با علم به همه ضعفهامان در تشخیص،
باید در حریم خودمان جستجو کنیم
***
من زندگی را دوست دارم
ولی از زندگی دوباره میترسم!
دین را دوست دارم
ولی از كشیشها میترسم!
قانون را دوست دارم
ولی از پاسبانها میترسم!
عشق را دوست دارم
ولی از زنها میترسم!
كودكان را دوست دارم
ولی از آینه میترسم!
سلام را دوست دارم
ولی از زبانم میترسم!
من میترسم، پس هستم
این چنین میگذرد روز و روزگار من
من روز را دوست دارم
ولی از روزگار میترسم